سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آخر وعاقبت مغز منحرف!! (دوشنبه 86/8/21 ساعت 11:22 صبح)

صبح که داشتم بطرف دفترم می*رفتم منشی ام ژانت بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک!

از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.

تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زد و اومد تو و گفت:

میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛

از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!

خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم.

برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشگی.

برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی.

اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و

 از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.

وقتی داشتیم برمی گشتیم، ژانت رو به من کرده و گفت:

میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر

 نمی کنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟

در جواب گفتم: آره، فکر می کنم همچین هم لازم نباشه.

اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.  

وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم.

 دلم میخواد تو یه جای گرم و نرم یه خورده استراحت کنم.

خواهش می کنم، در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه ای برگشت.

با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند

که همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو می خوندند.

در حالیکه من اونجا...

رو اون کاناپه نشسته بودم...

لخت مادرزاد





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 2 بازدید
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدیدها: 3446 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  •